سخنی مادرانه با طاها کوچولوم
سلام شیطون بلا پسر طلا
خوبی گلم
وقتی تو تکان می خوری مادر غرق در شادی می شه .می تونه ساعتها بشینه و فقط حرکاتت را تماشا کنه .
هیچ کس تا به حال انقدر به مامان نزدیک نبوده تو اینجایی همین جا زیر پوست مامان .
مامان دوستت داره.
خدایا نی نی را برای مامان سالم و صالح نگه دار.مامانی جون از تو نزدیک تر به من غیر از خدا هیچ کس نیست .مامان می تونه تو را حس کنه با دست هایش حرکتهای کوچولوتو احساس میکنه.
مامان ما با هم و در کنار هم هفته 27 را هم پشت سر گذاشتیم باورت می شه؟ ما حدود 27 هفته است که با هم هستیم هر روز هر ساعت و هر ثانیه .با هم نفس کشیدیم همخون شدیم. خوابیدیم .از خواب بیدار شدیم. حتی با هم گاهی غصه خوردیم چقدرنزدیک .
می دونی 27هفته است که دارم یک زندگی را درون خود و با خود حمل می کنم ؟
می دونی چقدر شاد بودم اون لحظه ای که فهمیدم خدا تو را بهم داده .اون لحظه ای که صدای قلبت را شنیدم .
می دونی لحظه ایکه تو را در آغوش بگیرم چه احساسی دارم .
تو همه وجود من نه تو بخشی از وجود منی که ساعتها و ساعتها با من بودی همین الان داری به بدن مامان ضربه می زنی تو مثل پر زدن پرنده ها زیر دلم پر می زنی داری توی دل مامان شنا می کنی درست احساس می کنم که مثل موج دریا بالا و پائین می روی و من مست و سرشار از این حرکاتت دارم قربان صدقه تو می روم .
شبها نمی خوابم شاید روزها هم قلنبه شدن تو برایم ایجاد درد بکنه اما مامان آنقدر از حرکت و صدای قلبت خوشحال است که هیچ چیز اون را از پا در نمی آورد حتی شب نخوابیدن ها .
حس مادر شدن چیز جالبی است که نمی شه توصیفش کرد .
گاهگاهی سکسکه می کنی و شکم مامان از جا می پره .چه حس خوشایندی داره باردار بودن .با تو بودن و حامل فرشته پاکی مثل پسرم بودن .
از خدا می خواهم سلامت باشی یک دنیا حرف برایت دارم که باهم بزنیم یک دنیا عشق دارم که نثارت کنم و یک دنیا حس خوب مادری که به پایت بریزم .
حالا تو در این هفته حدود 900 گرم وزن داری .توبهار به دنیا می آیی فصلی که مامان خیلی دوست داره. فصل زیبا و دل انگیزی است. تو مثل خود بهار زلال و پاکی و زیبا.مامان قربان اون قدم بهاریت بشه .
حالا یک بهانه برای زیبا و زیبا تر شدن بهار دارم .
مامانی ما با هم حدود 70 درصد راه را طی کردیم. گاهی سخت گاهی پر از استرس و ترس و گاهی هم پر از شعف و شادی .
یک حس عجیب دارم .خیلی عجیب دارم به اومدن تو نزدیک می شوم . دارم روزها و لحظه هایی را که به کندی می گذره را می شمارم اما با اینحال حس عجیبی دارم خدایا!!!
نمی دونم چه حسی است اصلا نمی دونم خوب است یا بد .خدایا مادر بودن چه حس غریبی است .گاهی نمی دونم می توانم با تو صمیمی باشم و دوست .مثل یک مادر خوب .احساساتت را درک کنم و بتوانم تفاوت آدمهای نسل تو را با خودم تشخیص بدهم .
نمی دونم برای اولین بار کی می توانم ببینمت .برای اولین بار که ببینمت چه کار می کنم شوق اون لحظه ها داره کلافه ام می کنه .
شیطون بلای مامان :دوستت دارم این تنها حسی است که ازش اطمینان دارم و می دونم که واقعیت است واقعیتی که رد خور نداره و غیر قابل انکار است ..
ولی بازهم می گویم این انتظار داره کلافه ام می کنه . هرگز یادم نمی ره که چه روزهای پر از دلهره و اظطرابی را گذراندم .هرگز یادم نمی ره .
انگار این هم از شیرینی های مادر شدن است .
گاهی دلم می خواهد زار زار گریه کنم .نمی دونم بازهم تغییرات هورمونی است یا نه ؟