من
من همون دختر كوچولو ام كه روزيكه خدا رحمتش رو از آسمون فرو ميفرستاد پا به اين دنيا گذاشتم ...
من همون دختر كوچولو ام كه لحظه هاي متمادي به مورچه ها نگاه ميكرد تا اونجاكه براشون اسم گذاشته بودم: كارگراي خدا ...
من همون دختر كوچولو ام كه با داداشش سر هر چيز گريه ميكرد، دعوا ميكرد و حتي كتك كاري ميكردن ...
من همون دختر كوچولو ام كه دوست نداشت هيشكي بهش بگه كوچولو كه اگه ميگفت دم گوش باباش ميگفت: من كوچولو نيسسستم.
من همون دختر كوچولوام كه كم كم بزرگ شد و رفت مدرسه ...
من همون دختري ام كه تو دبيرستان به خيلي چيزا شك كرد و خيلي سوال واسش پيش اومد ...
من همون دختري ام كه گناه و اشتباه ميكرد (كه هنوزم ميكنه).
من همون بنده ام كه خدا منت گذاشت سرش و عطاش رو نصيبش كرد و من همسر شدم و لذت رحمتي رو كه وعده داده بود با وجود عطاش بهم چشوند ...
و حالا ... پروردگار من اينقدر من رو لايق دونسته كه ...
كه به واسطه كسي واژه ي مقدسي رو به دوش بكشم ...
"مادر"! چه واژه سختي ...
خدایا کمکم کن که از عهده ی این مسولیت سخت به خوبی بربیام.