محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

◕‿◕قلب مادری◕‿◕

پسر کوچولوی من

1391/2/1 18:46
نویسنده : مامان مریم
398 بازدید
اشتراک گذاری

 

چشمهایـــــــم را بسته ام ، تا تو را ببینم

 

مادر که می‌شوی گاهی دلت می‌گیرد. گاه بی‌اختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه می‌کنی …

دلت می‌خواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت راه نگاه کنی

گاهی خالی می‌شوی از همه خنده‌ها، گاهی دلت فقط یک جاده می‌خواهد که بروی اما نمی‌دانی کجا؟ و چرا؟

گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنويسی و دلت می‌گیرد و تو سوال می‌کنی و من هیچ نمی‌گویم و تو اصرار می‌کنی و من …

دلم می‌گیرد وقتی از تو فرار می‌کنم و دلم پیش توست، نمی‌دانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که می‌دانی چند صباحی دیگر از میان دستانت خواهد گذشت.

آنوقت بحال همه این حالهای ناخوش گریه می‌کنی

مادر که می‌شوی دیگر خودت نیستی و هرگاه به یاد خود تنهایت می‌افتی دلت می‌گیرد

می‌دانی گاه زیر فشار آنچه که هستی و باید باشی خرد می‌شوی و بعد فکر می‌کنی که سخت‌ترین کار دنیا وقتیست که پاهایت باید برود و دستانت بسازد و چشمانت بخواند و ببیند و زبانت شعر بگوید و میان این همه مادر باشی!

و بعضی روزها به نساخته‌ها و نگفته‌ها و نرفته‌ها فکر می‌کنی و باز … دلت می‌گیرد

مادر می‌شوی یک روز و خواهی دید چقدر سنگین و شیرین است پروبال دادن به مخلوقی که از بدنت جدا شده و می‌دود تا بپرد و تو سخت می‌کوشی تا میان این همهمه بالهایت پرواز از یادشان نرود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پارساجون
1 اردیبهشت 91 19:01
خوش به حال طاهاگلی و باباش .ایشالا که قدرتو بدونند.مریم جون احساساتت فوق العاده است


شما به من لطف دارین عزیزم.
مامان پارساجون
1 اردیبهشت 91 20:02
ببخشید مریم جون چندبار تلاش کردم وصل نشد پارساجون بیدار شد من رفتم


خواهش میکنم عزیزم موردی نداره.
mona
2 اردیبهشت 91 16:18
چه زیبا نوشتین و ممنون که به ما سر میزنین چه گل پسری خدا نگه دارش باشه
مامان مانی
2 اردیبهشت 91 16:23
وای مامانی خیلی با احساس و قشنگ نوشتی
خاله هدي ياسمين زهرا و محمد كوچول
2 اردیبهشت 91 23:00
خصوصي داري خاله
مامان امیر مهدی
3 اردیبهشت 91 11:37
خیلی زیبا بود مامانی به ما هم سر بزن
الی مامان
4 اردیبهشت 91 19:23
ستاره فروزان شب های مادر، این روزه ها مادرانگیم را با تو تجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــربه می کنم و حسی متفاوت در لحظه لحظه هایی که می گذرانم تجربه های این دقایق را رنگ و بویی دیگر می بخشد بیداری های ناخواسته شب هایم می آموزند اولویتی بالاتر از نیاز و خواسته من وجود دارد و در راه است دلشوره های اغلب لحظه های این روزهایم به من یاد می دهند دوران تنها با خود وبرای خود بودنم رو به پایان است و من !!!!!!!!!!!!!!! الی مامان خسته و بی حس و حال این روزهایت در تقابل این حس ها و دلشوره ها در ستیزاست می جنگد و می هراسد و می نشیند و دوباره بر میخیزد به امید حضورت به لطف وجودت تجربه عجیبی است آراد و حسی عجیب تر این روزها نگاه خسته و بعضا تب آلودم بیشتر از همیشه به سوی بیکرانه مهربانی خداست از سویی نگاهی به آسمان دارم و به عظمتش و از سویی دیگر به بطنم می نگرم به خلاصه بزرگیش که شکوهش آنجا که فقط و فقط اندکی بیندیشی هیبتش نگاهت را به کرنش و زانوانت را به سجده شکر وا میدارد، مادرانگی یعنی حس این روزهای من یعنی انتظار ارزیابی لایق این نام بودن از سوی معبودی که صفات رئوف و جبار بودنش در تضادی عادلانه با هم رقم می خورد مادرانگی یعنی شکوه این لحظه های با تو بودن وقتی با تمام بی حسی و کم رمقی و بی جانی صبور انه و در اوج لذت تو را با تمام وجودم به این سو و آن سو می کشانم و مفتخرم که به واسطه تو نگاه مراقب و مهربان خدایم را به همراه دارم مادرانگی یعنی ترنم این همه سبزی و لطافت و زیبایی در فصل بهار آنجایی که برای اولین بار لایق حمل معجزه ای و مادرانگی یعنی من خود خود من بعد از سی و سه سال لایق حمل معجزه ی زیبای الهی شدن و آموختن و آموختن و آموختن صبوری و صبوری و باز هم صبور ی بگو مادر از حس و حال این روزهایم به خدای مهربانت بگو مادر از لحظه های مادرانه ای که می گذرانم بگو مادر از دقایقی که هم منتظر به بر کشیدنت در تنگی آغوشم هستم و هم به شدت می هراسم که بخشی از آنچه تنها متعلق به من است در آینده ای نزدیک با دیگران به اشتراک بگذارم حتی اگر این دیگران حسی پدرانه داشته باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بگو مادر با خدایت از من بگو و برایم دعا کن که لایــــــــــــــــــــــــــق مادر بودن باشم
مامان کوثری
4 اردیبهشت 91 20:18
عزیزم واقعا زیبا مینویسی