محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕قلب مادری◕‿◕

عیدانه

  خدایا سجده شکر مرا پذیرا باش بالندگیت مبارک  نابغه ی بهاری من تو بلوری گل نازی   گل ناز خنده کن کودک من بنشین ، مثل پروانه شاد برگل دامن من کودکم ، از تو جانم به تن است جایت ، آغوش من است .   زیبای من انتظار دیدارت بیتابم میکند   ...
29 اسفند 1389

سی هفتگی

سلام به رویه ماهت زندگی مادری امروز شنبه 28/12/1389 تو وارد هفته سی شدی. دیدی چه طوری مثله برق و باد گذشت؟ الان تو 39.3 سانتی متر قد و 1.350گرم وزن داری. البته این جوری که سونوگرافیهات گفتن تو یه کم درشت تر هستی . این پایینم عکستو میزارم که ببینیش. تو الان تو شکم مادری اینجوری هستی. ...
28 اسفند 1389

سیسیمونی

پسر کوچولوی من! آدمیزاد برای رسيدن به خدا به هیچ وسیله ای جز قلبش نياز نداره...کافیه به اعماق دلت رجوع کنی تا ببینی یک عشق عمیق نسبت به خالق مهربونی که تو رو آفریده داره اونجا موج میزنه...و چشماتو ببندی و غرق در لذت بودن با آفریدگار بزرگی بشی که به تو این اجازه رو داده که بی اونکه از هزار تا فيلتر بگذري مستقیم و بی واسطه با بزرگترین و عالی ترین مقام هستی ارتباط برقرار کنی... اینا رو گفتم که بدوني هرچه که از جنس ماده تو این دنیا هست ودر اختیار توست جز براي رسیدن به همین لحظه نيست...تو چه بهترین ها رو داشته باشی و چه نداشته باشی...چه تو یه خانواده مرفه به دنیا بیای و چه تو فقیرترین خانواده... صاحب همون قلب طلایی هستی که خدا...
21 اسفند 1389

منتظرم

  چشم به راحت لحظه های دلتنگی راسپری میکنم غبارازچهره دل می زدایم و به احترام آمدنت  نهانخانه دل راخانه تکانی میکنم تا تو را در برگیرم و رایحه وجودت را استشمام کنم طاهای عزیزم.  ...
21 اسفند 1389

زن و مرد

زن عشق میکارد و کینه درو میکند ... دیه اش نصفه دیه تو و مجازات زنایش با تو برابر است......... میتواند تنها یک همسر داشته باشد ...وتو مختار به داشتن چهار همسر هستی ......... برای ازدواج در هر سنی اجازه ی ولی لازم است ... وتوهر زمان بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کنی ......... در مجلسی بنام بکارت زندانی است ...وتو ......... او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی ... او میزاید وتو برای فرزندش نام انتخاب میکنی ......... او درد میکشد وتو نگرانی کودک دختر نباشد ......... او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی ......... او مادر میشود وهمه جا میپرسند نام پدر . . . . . . . . ...
10 اسفند 1389

شب ، من و خدایم ...

خدايا توی   اين وقت شب، ايستاده ام زير آسمان تو ، كه عكس سوسوي ستاره هاش توي درياي چشام افتاده ، دودل بودم كه بيام يا نه . يه دلمو گذاشتم اون پايين ، پايين ، پايين. اما اون يكي دلمو كه مهرش كردند براي ورود به حريم كبريائيت گرفتم لابه لاي انگشتام،   مي بيني تپش تند و يكنواختش رو؟ اي عزيز من حالاايستاده ام اينجا زير آسمون زيباي تو و مي دونم حتي اگر آهسته تر از بال زدن سنجاقكها از ته دلم به تو سلام كنم مي شنوي كه جوابمو بدي و همين براي من كافيه . حالا بذار آغاز كنم مثنوي گريستن رو . بذار بگم اون پايين وقتي يك قدم از تو فاصله مي گيرم چقدر زود گلدون احساسم زرد و پژمرده مي شه . خشك مي شه . برگهاش مي ريزه . ...
9 اسفند 1389