تمام آنچه را که می نویسم , می خوانم و می دانم تقدیم می کنم به خدايي كه در همین نزدیکیست
پسر عزيزم طاها ؛
طاهای ٩ ماه و ١ روزه مامان.
براي تو مي نويسم ، براي تو كه عزيز ترين عزيزهايي ، براي چشمهايت مي نويسم ، كه پرسشگرانه ترين نگاه را در چشمان تو ديدم .
براي تو مي نويسم تويي كه نه بهانه اي براي وجودم ، بلكه تنها دليل بودنم هستي ..
براي تو كه گرفتاريهاي روزمره زندگي مانع بودن هميشگي من كنار توست ، كه اين نه وظيفه بلكه آرزوي من است .
روزها از پس يكديگر مي گذرند انقدر با سرعت كه گاهي با نگاه به تقويم به تاريخ نوشته شده در آن شك مي كنم .......
و تو سرشار از حس كودكي با شيطنتهاي خاص خودت اين روزها را پشت سر مي گذاري و من دلتنگ توام .....
انقدر دل تنگم كه زماني كه كنار هم هستيم با تمام وجود در آغوش مي فشارمت و تو متعجب از اين رفتار نگاهم مي كني وآهسته مي خندي ..... اخر تو نمي داني چيست ؟؟ نميداني چيست حس گرم داشتنت و آرزوي در آغوش گرفتنت ، لحظه به لحظه ... هميشه بيقرارت هستم فرشته كوچولوي خونه .......
قصه تكراري مادر شدن ، دانستن اينكه هيچ كس هرگز نمي تواند كودكت را به اندازه تو دوست داشته باشد. حيف كه آدميزاد دير ، خيلي دير مي فهمد كه مادر بودن يعني چه ..... كه چقدر يك مادر بچه اش را دوست دارد ، چقدر تكه تكه شدن در اين عشق هست ، چقدر غمگين و با شكوه است مادر بودن ، چه بار سنگيني است و همه اينها را وقتي مي فهمي كه مادر شده اي .